سید محمد جواد تقویسید محمد جواد تقوی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات بزرگ مرد کوچک

این روزها...

1392/5/28 1:24
514 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها...

جونم برای گل پسرم بگه: جنابعالی این روزها معمولا بین ساعت 11 تا 1 شب می­خوابی.niniweblog.com برای همین هم ساعت 8 تا 10 صبح هم معمولا بیدار میشی و چون مامان شب رو بیدار مونده که کاراش رو بکنه یا اینکه سری توی اینترنت بزنه (و همچنین برای شیر دادن به شما شازده پسر مجبورم چند بار بیدار بشم) برای همین بیشتر از تو به خواب احتیاج داره!!

اما شما با زود بیدار شدنت خواب ناز رو از مامانی می­گیری و مطمئنم در بزرگسالی عذاب وجدان می­گیری اگه بفهمی مامان خیلی خواب عزیزه و خانواده ما توی فامیل به اصحاب کهف مشهورند.

1

 

 

این روزها...

جونم برای گل پسرم بگه: جنابعالی این روزها معمولا بین ساعت 11 تا 1 شب می­خوابی. برای همین هم ساعت 8 تا 10 صبح هم معمولا بیدار میشی و چون مامان شب رو بیدار مونده که کاراش رو بکنه یا اینکه سری توی اینترنت بزنه (و همچنین برای شیر دادن به شما شازده پسر مجبورم چند بار بیدار بشم) برای همین بیشتر از تو به خواب احتیاج داره!!

اما شما با زود بیدار شدنت خواب ناز رو از مامانی می­گیری و مطمئنم در بزرگسالی عذاب وجدان می­گیری اگه بفهمی مامان خیلی خواب عزیزه و خانواده ما توی فامیل به اصحاب کهف مشهورند.

سیدکوچولوی مامان بعد از خوردن فرنیش (که صبحانش باشه) و کمی بازی و شیرین کاری برای مامان 2 شروع به نق زدن می کنه 3  که یعنی وقت، وقت "دَدَ" رفتنه 5. مامان سوپ شما رو بار میذاره و بعد حدود ساعت 10 می­ریم خونه باباجون و مامان جون . و امروز که ساعت 10:35 دقیقه بود و ما هنوز خونه مامان جونشون نرفته بودیم ، مامان جون اومد و تو رو با خودش برد که من هم وقت رو غنیمت دونستم و یه کمی به کارام رسیدم.و اگه تو پیشم باشی باید با هم بریم تو آشپزخونه و تو با سبدپلاستیکی ها و لگن و قابلمه بازی می کنی و من شروع به شستن ظرف­ها می­کنم و تو گاهی گریه می­کنی و می یای و از پشت پاهای  مامان رو میگیری (که الهی مامان قربون اون اشکات بشه) 6 به هر حال تو آشپزخونه کار کردن با تو پُره از گریه های تو. اما تو جاروبرقی رو دوست داری 1 از ماشین لباسشویی هم بدت نمی یاد ولی از مخلوط کن می ترسی. موقعی که تو بغل مامان هستی و مخلوط کن رو روشن میکنم خودت رو به بغل مامان سفت می چسبونی .

این روزها توانایی باز کردن در کابینت رو پیدا کردی که هرچند به دردسرهای مامان اضافه کردی اما مامانی خیلی از این اتفاق خوشحاله.

q

چه حس عجیبیه این مادر بودن. تو با توانمندتر شدنت درسرسازتر می شی و اما من خوشحال از این واقعه.

مادر

     مادر

        مادر...  

             چه موجود عجیبیه این مادر

این روزها معمولا ساعت 1 بعدازظهر می خوابی (1 تا 2 ساعت خواب) که من فرصت پیدا می کنم نفسی بکشم. شاید هم یک ساعتی بعد از ظهر بخوابی.3

دادن قطره آهن و مولتی ویتامین هم جز کارای روزانه است.(که البته دادن قطره آهن یکی از سختترین کارهای این روزهاست بخصوص که تو اجازه مسواک زدن به دندونات رو به سختی میدی) کتاب خوانی هم جز برنامه های روزانمونه که البته جنابعالی زیاد به این کار علاقه نداری و بیشتر سعی در پاره کردن ورقه های کتاب ها می کنی و مامان مجبوره بعد از اون برگه های کتاب رو با چسب بچسبونه. کتاب های بیچاره اینقدر چسب کاری شدند که دیگه جایی برای پاره شدن ندارند.

بعداز ظهر باز دوباره می­ریم خونه مامان جونشون. شاید زن عمو و عمه جون و آجی ستایش هم باشند.  بعد از برگشتن شاید توی خونه سه چرخه  سواری کنی شاید هم یه بازی دیگه. اما اینقدر با حوصله خونه رو بهم می ریزی که همیشه از اینکه کسی سر زده به خونمون بیاد از خجالت آب میشم.

معمولا یه روز درمیون با مامان می ری حمام 9. توی حمام آب بازی می کنی و فقط موقع شستن سرت کمی گریه می­کنی.

ما فقط هفته ای یک بار خونه مامافاطیشون (مامان من) می ریم. که این باعث شده تو با اونها بیشتر غریبی کنی.

ساعت 7 بابایی می­یاد. نمی دونم چه سری بین شما دونفر هست. با اینکه خیلی کم همدیگر رو میبینید اما شدیدا از دیدن همدیگه ذوق میکنید. این هم باعث خوشحالی منه و هم حسادتم.

بعد موقع پذیرایی از باباییه. که تو هر روز کوفتش می کنی . چون بنده خدا هر چی رو که می­خواد بخوره تو می افتی روی شکمش و اون بعد از کمی خندیدن و قربون صدقه رفتن جنابعالی، من رو صدا می کنه که بیا و بگیرش. الان بهترین موقع برای رفتن به اتاقته تا بابایی حداقل کمی استراحت کنه. توی ماشین شارژی نشستن رو دوست داری 11  همچنین بهم ریختن اتاقت رو (مال خودته- اختیارداری) فقط یکم هم به فکر این مامان بیچارت باش که هر روز باید اونجا رو مرتب کنه.

گوش دادن به اذان رو دوست داری (مثل همه ضمیر های پاک). و اوج لذتت وقتیه که مامان و بابا رو در حال نماز خوندن ببینی! نه به خاطر جنبه عرفانیش بلکه به خاطر حس خوب بهم ریختن جا نماز و برداشتن مهر. من و بابایی این روزها یاد گرفتیم که با دو تا مهر نماز بخونیم. یک مهر در دست و یکی در سجاده. با این حال تو این روزها متوجه اون مهر مخفی هم شدی و مثلا وقتی بابایی سر سجده می­ره موهاشو می کنی که سرت رو بردار من می خوام مهر رو بردارم. اینجاست که بابایی دیشب خندش گرفتنیشخند و سجده سهو واجب شد.

 

 

4d

 

گل پسرم این ها رو ننوشتم تا تو بخونی و بدونی که چقــــــدر برات زحمت می کشم. اینها رو برای خودم می نویسم. برای خودم تا تمام شیرینی(؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!) های با تو بودن رو یادم بمونه. آره برای من و بابایی همه این ها شیرینه.

همه این گریه هات22، اذیتات1، نق زدنات55، شیطونییات 2 فقط با یه خنده ی تو برای من و بابایی فراموش میشه.قلب

 

خدایا خونه ی همه بندهات رو گرم کن و اونهای رو که آرزوی داشتن موجود نازنینی مثل بچه رو دارند با لطف و عنایت خودت به آرزوشون برسون  و به قول ننه صنم (مادربزرگم) صدقه سر همه­ی اونها به بچه­ی من هم گوش چشمی داشته باش (آمین یا رب الرحمن و الرحیم)

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان محمدطاها
25 مرداد 92 17:18
یه لحظه احساس کردم دارم خاطرات محمدطاها رو میخونم ما هم دقیقا همین روزهای شیرین رو داشتیم خیلی قدر بدون آخه احساس میکنم الان که بزرگتر شده یه خورده کنترلش سخت تر شده
عاطفه
26 مرداد 92 1:33
این روزهاتون رو خیلی شیرین نوشتی .. انقدر که هنوزم اثر لبخندی که از لذتش زدم روی صورتمه . همیشه تندرست و شاد باشید